سرویس جهان مشرق - «نوزت شمدین» نویسنده عراقی در سال ۱۹۷۳ میلادی در شهر موصل به دنیا آمد و پس از فراغت از تحصیل در رشته حقوق ۸ سال به وکالت مشغول بود. اما پس از آن به شغل روزنامه نگاری روی آورد.
در روزنامه های مختلف عراقی از جمله «وادی الرافدین» و «مستقبل العراق» و پیش از مهاجرت از عراق در سال ۲۰۱۴ میلادی در «المدی» مشغول به کار شد و سپس به همراه خانواده اش به نروژ مهاجرت کرد.
در آنجا نیز در روزنامه های مختلفی که به زبان عربی منتشر می شد، شروع به کار کرد و کتاب «شظایا فیروز» (بازمانده های فیروزه) سومین کتاب داستان وی درباره تصرف شهر موصل و مناطق اطراف آن به دست گروه تروریستی تکفیری «داعش» شمرده می شود که در آن به نقل آنچه در زمان اسارت بر سر دختران «ایزدی» آمده می پردازد.
در قسمت های قبل گفتیم که «مراد» تنها پسر تحصیلکرده شیخ حامد موسس روستای «ام نهود» که ناامنی های سال 2014 میلادی به فاصله چند ماه پیش از تصرف موصل به دست «داعش» او را وادار به بازگشت به روستایش می کند و دست سرنوشت او را در مسیر دختر «پیاز فروش» ایزدی به نام «فیروزه» قرار می دهد، زمانی که در آن تابستان مصیبت بار و فجیع «داعش» شهر «موصل» و مناطق گسترده ای از استان «نینوی» از جمله شمار زیادی از روستاهای ایزدی نشین منطقه کوه «سنجار» را تصرف می کند ..
چهار قسمت قبلی این داستان را اینجا بخوانید:
روایتی از روزهای ابتدایی اشغال موصل توسط داعش/ دامپزشکی که دل دختران زیادی را بُرد
روزهای ترسناک دختر ایزدیِ عاشق/ دختران و زنانی که هویتشان را پنهان میکردند
تصرف موصل به دست «داعش» و آغاز تابستان مصیبت بار عراقیها
تحقیر افسر پلیس توسط داعشیها/ روایتی از روزی که داعش به منطقه ایزدیها حمله کرد
و حالا قسمت پنجم :
بعد از ساعت ها زندانی کردن ما و زنان و بچه هایی که از بمب ها و تیرهای افراد مسلح جان سالم بدر برده بودند، داخل یک اسطبل، نزدیک عصر همه را سوار کامیون کردند .. کامیون به آرامی به سمت جاده اصلی به راه افتاد .. سه مرد مسلح از ما مراقبت می کردند و تفنگ هایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند .. همه جا پرچم های سیاه رنگ دیده می شد .. ده ها مرد مسلح با چهره هایی عصبانی و خشمگین درحالی که لباس های نظامی یا پیراهن های بلندی که به زانو می رسید و شلوارهای گشاد تن کرده بودند، به این طرف و آن طرف درحال تردد بودند.
یکی از آنها نگاهش به خواهرم «کلی» افتاد که عروسکش را بغل کرده بود. با چهره ای برافروخته به سمتش آمد، عروسک را گرفت و درحالی که کلماتی را با خشم بر زبان می آورد و انگشت سبابه اش را به سمت آسمان نشانه گرفته بود و تکان می داد، آن را زیر پایش انداخت و تکه تکه کرد. تصور می کردم، این بدترین صحنه آن روز مصیبت بار باشد.
اما خیلی زود فهمیدم، آنچه خواهم در قبال این صحنه هیچ است .. از کوچه های روستا می گذشتیم، تا اینکه به کوچه ای رسیدیم که خانه «نوری کوره» آنجا قرار داشت .. صحنه ای که با آن مواجه شدیم، غیر قابل توصیف بود .. بدن های خونین مردان روستا جای جای کوچه روی زمین افتاده بود .. خون همه جا را فرا گرفته بود .. روی زمین .. روی دیوارها .. همین که چشم عمه ام به نوری کوره افتاد که چشم ها و دهانش باز مانده و خون از آن روان بود، نتوانست خود را کنترل کند و بالا آورد .. آخرین چیزی که به یاد دارم، جیغ های نعام و کولی بود که مرا صدا می زدند .. بعد از آن هوش رفتم.
وقتی به هوش آمدم، افراد مسلح، پس از اعدام همه مردان و جوانان روستا، جمع آوری غنایم از زن و بچه گرفته تا دام و وسایل و اسباب قیمتی را به پایان رسانده بودند .. در آن زمان بود که مردی کوتاه قامت با سری تاس و ریشی بلند به جمع ما نزدیک شد و به زبان کُردی شروع به صحبت کرد، اینکه امروز، روز آزادی واقعی ماست، باید اسلام بیاوریم و به ازدواج یکی از افراد مسلح درآییم .. زنان و دختران با شنیدن این سخنان به یکباره با هم به خاطر سرنوشت تلخی که در انتظار آنها بود، ضجه زدند.
قبل از غروب و تاریک شدن هوا ما را در دو ستون به صف کردند .. یکی از آنها لباس نظامی به تن نداشت، ریشش سفید بود، ساعتی به دست راستش بسته بود، به دقت همه ما را برانداز می کرد و درحالی که بین ما در حرکت بود، چیزهایی را در دفترچه کوچکش یادداشت می کرد.
بعد از اندازه گیری قد و پرسیدن اسم و فامیل و سن و سال، تک تک از ما عکس گرفتند .. بعد از آن هم به ما خرما و آب دادند و بار دیگر همه را سوار اتوبوسی قرمز رنگ کردند .. یادم می آید، عمه ام صورتش را به شیشه اتوبوس چسبانده بود و درحالی که آخرین نگاه هایش را به روستایمان می انداخت، دعا می کرد که خدا به همه ما رحم کند.
بغل عمه ام روی صندلی نشستم .. یکی از خواهرانم بغلم و دیگری بغل عمه ام نشست .. یک باره به یاد مراد افتادم .. آرزو کردم، ای کاش یکی از این افراد مسلح وی باشد .. به این امید برگشتم تا نگاهی به اطراف و مردان مسلحی که آنجا بودند، بیندازم که یکباره عمه ام به بازویم زد و گفت:
- این مرد کوتوله چی میگه .. میگه مردای مسلح مالک شما هستن و اجازه دارن هر تصمیمی درباره شما بگیرن .. شما رو بفروشن یا باهاتون ازدواج کنن .. راستی منظورش از برده و کنیز چیه؟
************
سه روز قبل از فوت در اثر سکته مغزی که باعث شده بود، سمت چپ بدنش فلج شود، شیخ حامد همه اعضای خانواده را فرا خواند و طی آن پرده از ماهیت واقعی برادر ناتنی اش «عبود» برداشت که هم اکنون در قالب جدیدی به عنوان یکی از سرکردگان «داعش» در موصل ظاهر شده بود.
- عبود، اولین جوان روستا بود که به عضویتش در حزب بعث افتخار می کرد و شعارهای این حزب را سر می داد و عکس «میشل عفلق»، موسس حزب را بالا برده بود و در تظاهراتی که در حمایت از کودتای 17 تا 30 ژوئن 1967 میلادی در خیابان های سنجار و تلعفر و موصل به راه افتاده بود، شرکت می کرد.
شرکت در تظاهرات در شهرها و مناطق مختلف و دادن راپورت مخالفان حزب و اعضای احزاب دیگر، باعث شد تا وی ظرف یک سال مدارج ترقی در حزب بعث را طی کند و به یکی از مسئولان حزب در استان نینوی تبدیل شود.
با آغاز جنگ ایران و عراق به یکی از مهمترین جاسوسهای حزب بعث تبدیل شد که راپورت جوانان و مردانی که از پیوستن به صفوف ارتش رژیم بعث فرار می کردند یا مخالف رژیم سابق بودند، را می داد.
شیخ حامد نفسی تازه کرد و اینگونه ادامه داد: سال چهارم جنگ عبود دل به دختری ایزدی می بندد و از آنجا که ازدواج مسلمان و غیر مسلمان در دین اسلام و همچنین دین ایزدی ها تحریم شده، وی با آن دختر ایزدی به شهر «بصره» فرار کرده و آنجا با هم ازدواج می کنند. ما هم برای جلوگیری از خون و خونریزی بین ما و طایفه ایزدی آن دختر، چاره ای نداشتیم، جز اینکه از وی اعلام برائت کنیم.
به این ترتیب، چند سال بی خبر از عبود و اینکه چه می کند، گذشت تا اینکه اوایل سال ششم جنگ خبر رسید که وی در عملیات «جزایر مجنون» کشته شده، اما نام او نه در میان کشته ها و نه در فهرست اسرا دیده می شد.
بعدها خبر رسید که وی اصلا از ملحق شدن به ارتش امتناع کرده و چون شرایط را بر وفق مراد خود ندیده، ابتدا به ترکیه و از آنجا به یونان مهاجرت کرده و از آنجا به انگلیس رفته و پناهندگی سیاسی گرفته است.
اما وصیت من به شما اینه که مبادا اجازه بدید، روزی عبود پا به روستا بزاره، حتی نمی خوام پشت جنازه ام راه بیفته، بدونید که با این کار عهدی که با ایزدی ها بستیم، نقض میشه و باید منتظر به راه افتادن حمام خون توی روستا باشید.
*************
همین که خبر تصرف روستای فیروزه به گوش مراد رسید، سراسیمه خود را به روستایش رساند و به سراغ خانه آنها رفت .. داخل خانه کاملا بهم ریخته و همه چیز نابود شده بود .. لباس ها و روسری های فیروزه را شناخت که روی زمین افتاده بود .. فقط دعا می کرد که زنده باشد .. به همراه پسر خاله اش «ضیا» با وحشت از خانه فیروزه خارج شد تا شاید کسی را ببیند و خبری از سرنوشت اهالی روستا به خصوص زنان و دخترانش بگیرد.
در راه دو مرد مسلح جلوی آنها را گرفته و از آنها رمز تردد در روستا را سوال کردند، مراد دست پاچه شده بود و نمی دانست، چه جوابی بدهد، ضیاء هم حالی بهتر از او نداشت، اما سعی کرد، خود را جمع و جور کند و با لکنت گفت: «امارت اسلامی پاینده باد»
یکی از آن دو مرد مسلح خندید و راه را برای آنها باز کرد .. مراد جراتی به خود داد و درباره سرنوشت دختران و زنان روستا پرسید .. همان مرد با همان خنده کریه و زننده خود ادامه داد: همه به موصل منتقل شدن .. فقط دو نفر از اونا طی عملیات تصرف روستا کشته شدن، اما بقیه همه سالم و سرحال به موصل منتقل شدن تا بین افراد تقسیم بشن .. شما هم تا دیر نشده سریع خودتونو به موصل برسونین یکی از اونا بهتون برسه .. البته نرسید هم زیاد ناراحت نباشین، چون روستاهای ایزدی زیادی مونده که باید زیر پرچم داعش بیان، همه از زن ها و دخترای ایزدی سهم می برن.
************
مراد تصمیمش را گرفته بود .. می خواست، به هر طریق ممکن فیروزه را پیدا کند و تنها راهش این بود که به ظاهر به صفوف داعش ملحق شود تا آزادی تردد در مناطق مختلف را داشته باشد، علاوه بر اینکه می توانست از نفوذ عمویش، عبود نیز استفاده کند. به همین دلیل راهی موصل شد تا به ظاهر با امیر داعش در موصل به عنوان نماینده «ابو بکر البغدادی» خلیفه خود خوانده داعش بیعت کند.
در همان ماه اول پیوستنش به داعش در موصل مرتب از این دیوان به این دیوان خلافت پاس داده شد تا دوره های مختلف شرع و دین را بگذراند. مدرکش هم مورد پذیرش واقع نشد، چون به اعتقاد والی موصل وی حتی نمی تواند جو را از گندم و مرغ را از خروس تشخیص دهد.
پس از پایان دوره ها که یک ماهی طول کشید، وی موفق به دریافت درجه مسلمانی از حاکم شرع موصل شد و به عنوان اذان گوی مسجد بخش قدیمی شهر موصل منصوب شد.
هنوز یک هفته از سمت وی به عنوان اذان گوی مسجد بخش قدیمی شهر موصل نگذشته بود که سه شکایت از وی به دیوان حسبه رسیده بود که هر یک از آنها به نوعی شک و شبهه هایی درباره اعتقادات دینی و باورهای مذهبی وی وارد می کردند و اگر در زمان مناسب عمویش به داد وی نرسیده بود، بی شک حکم حاکم شرع موصل مبنی بر شلاق خوردن در ملاء عام درباره وی در میدان شهر به اجرا گذاشته می شد.
وساطت عمویش، مراد را از اجرای حکم نجات داد .. آن شب عمویش او را به خانه اش برد .. خانه اش کاخ یکی از سرشناسان شهر موصل بود که پس از تصرف شهر فرار کرده بود .. پس از شام عمویش باب گفتگو را با برادر زاده اش باز کرد و به او هشدار داد که دو چیز در خلافت اسلامی قابل چشم پوشی نیست، یکی نقض قوانین شرع و دیگری مال اندوزی.
مراد به عمویش اطمینان داد که دنبال پول و مال نیست و بابت اجرای قوانین شرع بیشتر دقت خواهد کرد .. وقتی احساس کرد که خیال عمویش آسوده شده، از او خواست که وی را در بخشی مشغول به کار کند که امکان تردد در بخش های مختلف شهر و آشنایی با آداب و رسوم طوایف مختلف مردم وجود داشته باشد.
وضاح نگاه مشکوکی به او کرد، اما بعد از مکثی کوتاه به او وعده داد که در دیوان اطلاع رسانی و تبلیغات داعش در شهر موصل مشغول به کار شود..